خاطره : دو چشم .......

‹‹ اگر تا ظهر آشتي نكنين مسلمان نيستين !››

اين را گفته وازكلاس خارج شدم . همه ي فكر و ذهنم دور محبوبه و زهرا مي چرخيد.

امروز دوين روز قهرشان بود وقتي اين موضوع را شنيدم در رابطه با موضوع كمي صحبت كرده و اعلام كردم كه پيامبر فرمودند : اگر مسلماني با مسلمان ديگر سه روز قهر باشد ديگر مسلمان نيست .

وقتي وارد كلاس شدم ناخوداگاه به ميز آنها نگاه كردم .بچه ها درحين خواندن حديث هفته با خوشحالي آن دو را نشان مي دادند و با زبان بي زباني اعلام مي كردند كه آنها آشتي كرده اند . و من بسيار خوشحال شدم .

علوم داشتيم .درس را از بچه ها پرسيده و تكاليف مانده را انجام داديم ؛ فردا نيز علوم داشتيم لذا موضوع جلسه فردا را پاي تخته نوشته و از انها خواستم تا در مورد موضوع مطالعه كرده و با آمادگي بيشتري در كلاس حضور يابند.

دقايق آخر ، به عادت هميشه مشغول  مزاح و بگوبخند شديم .

'' خانوم نديدين چطوري آشتيشون داديم ..."

" واي.... محبوبه اونقدر سنگينه كه زورمون نميرسيد تا جاي زهرا بكشيمش...."

" فردا بايد آش آشتي كنان بيارن ..."

و......

رو به محبوبه كرده و گفتم : ‹‹ مادر زهرا را ديدم ، بچه كوچيك دارن نمي تونه آش درست كنه ! مادر شما را نديدم  شايد اين آش باعث ديدارمون بشه ؟

" خانوم واقعا فردا آش داريم ....."

اصلا چرا آش .....

سكوت كلاس را فراگرفت و پشت سرش ......

پس چي خانوم ؟

"شيريني..."  " شكلات ..."   "ساندويچ..."

به شوخي گفتم : كله پاچه .... مگه موضوع علوم فردا اندام هاي حسي نيست !

وصداي زنگ و .....

 

 

روز بعد ....

زنگ اول رياضي بود .هيچ كس از موضوع ديروز سخني نگفت . زنگ دوم شد تازه وارد كلاس شده بودم كه يكي از دانش آموزان نفس زنان وارد كلاس شده و گفت : اجازه خانوم ! خانم مدير گفتن تشريف ببرين دفتر كارتون دارن!

دوباره پله ها را يكي يكي پايين رفتم . مادري مسن و جاافتاده با چادري سورمه اي رنگ  گل گلي دم در سالن ايستاده بود و كنارش يك زنبيل پر از وسايل.

هنوز روي پله ي آخري بودم كه باسلام بلندش مرا شرمنده خويش نمود. لبخندي زده و با" سلام از ماست مادرجان " اداي احترام كردم .

معاون آموزشي از دفتر بيرون آمده و گفتند : انگارخانم محمد زاده براي بچه هاي كلاستان صبحانه تدارك ديدند!

باشنيدن نام محمدزاده گامي نزديك تر گذاشته و گفتم : پس مادر محبوبه جان شما هستين ؛ مشتاق ديدار مادرجان !

لهجه ي زيبا و لبخند دلنشينش حاكي از قلب رئوف و مهربانش بود.گفت : دخترم : براي شما و بچه ها كله پاچه آماده كردم ، ببخشيد دير شد منتظر شدم تا پسرم بياد و كمك كنه قابلمه غذا را بياره ، پيري و هزار درد ، ديگه .......

تمام تنم داغ شد ، عرق سردي بر پيشانيم نشست ، گوشهايم از خجالت داغ شده و ديگر هيچ نمي شنيدم . اصلا فكر نمي كردم محبوبه شوخي مرا جدي بگيرد.

....... آن روز به ياد ماندني ترين روز و بهترين تدريس دوران خدمتم بود.

وسط نمازخانه سفره اي پهن با سبزي و نان سنگك و يك ديس بزرگ كله پاچه درسته و دوچشم سياه و ناز بره كوچك .....

...... كله پاچه ي آشتي كنان .....

 
الان ساليان سال است از آن موضوع مي گذرد اما هرموقع هفته معلم مي رسد محبوبه حتما به من سر مي زند و من همچنان جوياي احوالات مادرش هستم و اين خاطره ي زيبا در ذهن همه مان حك شده و فراموش نشدني است.

                                                 "عمرش با دوام و باعزت"

 

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 5 فروردين 1394برچسب:خاطره,بچه ها,آشتي كنان,پرورش افكار,دهقان اسدي,, | 13:32 | نویسنده : اسدي |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.